مدت زیادی از تولد برادر رضا کوچولو نگذشته بود.
رضا مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
اما پدر و مادر میترسیدند رضا هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند.
این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار رضا هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
رضا با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.
ما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند.
آنها رضا کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:
نینی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره...،
|